، تهران , (اخبار رسمی): اکثر هلالاحمریهای استان تهران او را با نام عمو صالح میشناسند. امدادگری متفاوت که در نگاه و همکلامی اول میتوان به تفاوتش پی برد.
به گزارش اخبار رسمی به نقل از روابط عمومی جمعیت هلال احمر؛غم با کریم صالح بیگانه است و این بیگانگی در حدی است که وقتی با او معاشرت میکنی، روی خوش دنیا را میبینی. برای بیان هر موضوع، نقش خنده بر صورتش مینشیند و کلامش را بهشدت گیرا میکند. کریم صالح این روزها بعد از 34 سال به فکر بازنشستگی افتاده و قصد دارد فعالیت جدیدی برای خود دست و پا کند، فعالیتی که مانع از ادامه راهش بهصورت داوطلبانه نمیشود و تنها بر دغدغههایش میافزاید. صالح با خود عهد کرده تا آخرین نفس امدادگر بماند، عهدی که در زندگی صمیمیترین دوست او یعنی مرحوم بیژن دفتری پدر امداد و نجات ایران هم بهوضوح نمایان بود.
هیچوقت دوست نداشته تفنگ دست بگیرد، اما درست در بحبوحه جنگ راهی جبهه میشود و تلاش میکند بهگونهای دیگر به کشور و هموطنانش خدمت کند. امداد جبهه، خیلی زود راهش را مشخص میکند و تصویری تازه به زندگیاش میبخشد. تصویری که بیشترین حجم خاطراتش را تشکیل میدهد و میتواند تا ماهها از آن سخن بگوید. آن هم خاطراتی که بیشتر آن را بهطور مشترک با همسرش تجربه کرده است. صالح میگوید: «تازه ازدواج کرده بودم که راهی مناطق جنگی شدم. از همان روزهای اول، همسرم همراهم شد و در بیشتر عملیاتها در کنارم حضور داشت. وقتی دلیل کارش را میپرسیدم، میگفت اگر اتفاقی بیفتد، بهتر است در کنار هم باشیم و با هم جانمان را فدا کنیم. روزهای اول فکر میکردم یک روز از این همراهی خسته شود، اما او دوشادوش من عزمش را برای خدمت جزم کرده بود و هیچوقت پایش را کنار نکشید. البته او هیچ وقت به عنوان امدادگر شناخته نشد، اما همه مباحث امدادی را از من آموخته بود و در همه عملیاتهای امدادی در کنارم فعالیت میکرد.»
بازگشت از یک قدمی مرگ
کریم صالح و همسرش خاطرات شیرین زیادی از روزهای خدمت به یاد دارند. خاطراتی که آنها را تا یک قدمی مرگ هم برده، اما تنها چند ثانیه بعد لبخند را بر لبانشان حاکم کرده است. مثل روزی که در چند کیلومتری اهواز تجربه کردند و فکر نمیکردند جان سالم بهدر ببرند. امدادگر قدیمی جمعیت هلالاحمر استان تهران میگوید: «سوار بر نیسان پاترول به سمت اهواز در حرکت بودیم که ناگهان هواپیمای بعثی به منطقه نزدیک شد. باور نمیکنید هواپیما درست به سمت جاده در حرکت بود و ما لحظهای به خود آمدیم که چند متری با آن فاصله داشتیم و قرار بود تا چند ثانیه دیگر منفجر شویم، اما درست در لحظهای که اشهد خودمان را گفته بودیم، هواپیما کمانه کرد و به سمت بالا رفت. باورمان نمیشد، ما هیچ امیدی به زندهماندن نداشتیم و درست در ثانیههای آخر همه چیز تغییر کرد.» صالح پرصدا میخندد و ادامه میدهد:«خیلی فکر کردیم چرا ما را نزد، آخر هم دو فرضیه برایمان مطرح شد. به خانمم گفتم احتمالا فکر کرده چرا باید یک بمب را خرج این دو نفر کنم یا اینکه افرادی شبیه به ما را در اطرافیان خود داشته و خاطرات آنها مانع از کشتن ما شده است.»
محمولهای زنانه و سکتهای خفیف!
خاطرات شیرین و شاد صالح از خاطرات تلخش سبقت گرفته است. مثل خاطرهای که از ارسال اجناس اهدایی به لشگر 92 زرهی خوزستان به یاد دارد و قبل از اینکه آن را تعریف کند، خنده امانش نمیدهد. مرد قدیمی جمعیت در زمان جنگ و بعد از آن در کنار امدادرسانی، مسئولیت رسیدگی به کمکهای مردم به رزمندگان و آوارگان را هم برعهده داشته و خندهاش نیز به خاطر ماجرایی است که در جریان پخش یکی از محمولههای اهدایی با آن مواجه شده است. کریم صالح میگوید: «قرار بود یک محموله بزرگ اهدایی برای لشگر 92 زرهی خوزستان ببریم. پادگان آنها در اهواز بود و طبق برنامه قرار بود محموله را در آنجا تخلیه کنیم، اما به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد محموله را در جبهه و در میان رزمندگان باز کنیم. خیلی زود راهی منطقه دارخوین شدیم و با خوشحالی اجناس اهدایی را به رزمندگان رساندیم. باورتان نمیشود اگر بگویم به فاصله چند دقیقه خنده روی لبهایمان خشک شد و مات و مبهوت همدیگر را نگاه میکردیم. وقتی محموله باز شد، ما با حجم بالایی از اجناس زنانه روبهرو شدیم. تقریبا آن روز یک سکته خفیف زدم (میخندد)، از خجالت نمیدانستم کدام طرف بروم. همکارم را تنها گذاشتم و با پای پیاده راه آمده را برگشتم.»
محوطهای که آباد شد
عمده فعالیت او در جبهه، امدادرسانی در شهرستان گیلانغرب بوده است. شهرستانی که بر اثر بمبارانهای متعدد هواپیما و آتش توپخانه ارتش عراق تخریب شد، اما مردم این شهر دست از مقاومت برنداشتند و یک تنه برای حفاظت از شهرشان تلاش کردند. «تق و توق» هم یکی از محوطههای اصلی این منطقه به حساب میآمد که در شمال جاده اصلی گیلانغرب ایلام نرسیده به روستای «کاسه کران» واقع شده بود. منطقهای که با کمک نیروهای امدادی خیلی زود رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. کریم صالح میگوید: «در این محوطه روستاییان زیادی بودند که ما برای اسکان آنها چادرهای متعدد برپا کرده بودیم و تا مدتها به آنها امدادرسانی میکردیم. اما همین اسکان موقت کم کم آنها را در منطقه ماندگار کرده بود و با ساختن خانه، آنجا را به روستایی آباد تبدیل کرده بودند.»
محمولهای که سر از پادگان درآورد
روزها و ساعتهای زیادی بوده که صالح و همکارانش توانستهاند لبخند رضایت را بر لبان خدمات گیرندگان بنشانند. ساعتهایی که در میان هجوم غم بوده و هر خنده حکم غنیمتی گرانبها داشته است. مثل روزی که توانسته بودند سربازان یک پادگان را از گشنگی و ناراحتی نجات دهند. روزی که خیلی اتفاقی برای آنها رقم خورد و مسیرشان را به یک پادگان منتهی کرد. امدادگر پیشکسوت جمعیت میگوید: «معمولا استانها محمولههای متعددی را برای آوارگان عراقی تهیه میکردند و بعد از تماس با ستاد درخواست ارسال آن را میکردند. یکی از همین محمولهها 50 تن نان مربوط به استان زنجان بود. البته وقتی به ما اعلام شد تنها 15 تن آماده بود و مردم مشغول پخت باقی نانها بودند. خیلی زود راهی زنجان شدیم و بعد از بارزدن همان مقدار نانی که آماده بود، راه ایلام را در پیش گرفتیم. در محدوده گردنه چاوار بودیم که ناگهان سه سرباز را دیدیم که با کولهپشتی و با پای پیاده در حال طیکردن یک سربالایی بودند. وقتی سوار شدند خیلی زود شروع به درددل کردند و از مشکلاتی گفتند که تاحدودی فعالیت را برایشان دشوار کرده بود. آنها از لشگر 57 ذوالفقار بودند که به دلیل بارندگیهای شدید آذوقه لازم بهویژه نان نداشتند و از این موضوع خیلی ناراحت بودند. در واقع آنها نیاز به محموله ما داشتند و همین موضوع هم باعث شد تا بدون لحظهای درنگ راهی پادگانشان شویم. پادگان آنها آن سوی یک رودخانه پر آب بود و مجبور شدیم با سختی زیاد از این رودخانه گذر کنیم و به پادگان برسیم. باور کنید زمان خالیکردن بار نان سربازها آنقدر خوشحال بودند که هیچ وقت چهرهشان از جلو چشمانم کنار نمیرود.»
آقای امدادگر راننده!
تقریبا تمام پستهای امدادی را تجربه کرده و با فوت و فن کار بهخوبی آشناست. در رانندگی متبحر است و شاید به همین دلیل هم بوده که اولین پست خود را بهعنوان راننده آمبولانس و در قامت یک امدادگر پشتسر گذاشته است. اولین پستی که اولین روز فعالیت در آن را بهخوبی به یاد دارد و خیلی دقیق و مو به مو از آن سخن میگوید. کریم صالح میگوید: «آن سال بیشتر در منطقه جزیره مجنون بودم. یادم میآید روزها ایرانیها بر عراقیها مسلط بودند و شبها درست برعکس میشد. آن هم به این دلیل که آفتاب از شرق طلوع میکرد و آنها در غرب در تیررس نیروهای ایرانی بودند و شب این نیروهای ایرانی بودند که در زیر ذرهبین بعثیها قرار میگرفتند. اولین عملیات من هم در همین جزیره شکل گرفت. یکی از رزمندگان مجروح شده بود و باید او را به بیمارستان خاتمالانبیا منتقل میکردم. زمین پست و بلندی در پیش داشتیم و آمبولانس مانند خرگوش روی زمین میجهید. استرس زیادی داشتم و دعا میکردم هر چه زودتر به بیمارستان برسم. دوست نداشتم اولین عملیات به بنبست بخورد، باید هر چه زودتر برای رزمنده مجروح کاری میکردم. خوشبختانه با همکاری یکی از امدادگران به نام ابراهیم علی دادی، رزمنده به بیمارستان منتقل شد و آنطور که پزشکان میگفتند از مرگ نجات پیدا کرد.»
خاطرات تلخی که 26 ساله شد
26 سال از زمینلرزه منجیل و رودبار میگذرد، اما وقتی صحبت از آن به میان میآید، برای امدادگرانی که در منطقه حضور داشتهاند، انگار حادثهای است که بهتازگی اتفاق افتاده است. آنها هنوز هم با آب و تاب از فاجعهای میگویند که مردم زیادی را به خاک و خون کشیده است. فاجعهای که کمی بعد از نیمهشب آخرین روز بهار سال 69 اتفاق افتاد تا فاصله 100 کیلومتر از مرکز حادثه، زمین و زمان را لرزاند و جای زخمش هنوز روی زمین و پیکر مردم باقی مانده است. صالح جزو اولین نیروهایی بوده که در منطقه حاضر شده، نیرویی که تا 15روز حتی خواب به چشمانش نیامده و در تب و تاب خدمت به مردم شب زندهداری کرده است. مرد موسفید هلالاحمری میگوید: «جادهها به سمت محل حادثه در رشت بسته شده بودند و در نگاه اول به نظر میرسید با تلفات چند صد نفری مواجه شده باشیم. تونل میان رودبار و منجیل ریزش کرده بود و همین باعث شد تا 48ساعت دسترسی به رودبار ممکن نباشد. رفت و آمد از کنار سد بود و همین موضوع کار امدادرسانی را با سختی مواجه کرده بود. در واقع بیشترین حجم امدادرسانی هم در منجیل صورت میگرفت و برنامهریزی اصلی در این شهر بود. من در این حادثه به عنوان نجاتگر و مسئول کمکهای مردمی در شهر حاضر شده بودم. تمام تلاشم این بود که علاوه بر امدادرسانی، نیازهای مردم را هم برطرف کنم و همین موضوع باعث میشد تا به خواسته هیچکس جواب رد ندهم و هر بستهای که میخواستند تحویلشان دهم. این حادثه به حدی گسترده بود که میشد گفت ایران به لرزه درآمد. رفع نواقص و کمبودهای شهری یکی از دلایلی بود که باعث شد تا بعد از این زلزله ستاد مدیریت بحران کشور شکل بگیرد و سازمان نظام مهندسی هم تاسیس شود.»
امدادگری با چاشنی کتک!
در عملیاتهای زیادی کتک خورده، اما از هیچکدام به تلخی یاد نمیکند. خوشخلقی صالح در حدی است که حتی وقتی صحبت از ضرب و شتم در عملیاتها به میان کشیده میشود، پر صدا میخندد و حق را به خانوادههای حادثهدیده میدهد. نیروی قدیمی جمعیت هلالاحمر استان تهران میگوید: «زمانی که مردم دچار حادثه میشوند، با توجه به بُعد حادثه، روحیه خود را از دست میدهند و گاهی ناخواسته دست به کارهای غیرمنطقی میزنند. برای مثال، در جریان زلزله رودبار و منجیل در حالی که دو روز از حادثه میگذشت، یک محموله بزرگ آماده شد و در راه انتقال آن منطقه بودیم که ناگهان عده زیادی از حادثهدیدگان راه را بر کامیون حامل اجناس بستند. آنها اول با چوب ما را زدند و بعد هم به سراغ بار رفتند. البته ما وقتی با این حرکت روبهرو شدیم خیلی زود از آنجا دور شدیم و آنها را با اجناس تنها گذاشتیم(میخندد). ما از این کتکها زیاد خوردهایم، اما هیچکدام باعث نشده تا از مردم کینهای به دل بگیریم.»
### پایان خبر رسمی